پارسا و کلاس چهارم...
سلام عزیز دل مامانی .ببخشید با تاخیر مینویسم .هفته ی پیش هم اومدم و کلی نوشتم و عکساتو گذاشتم دست اخر داداش جونت زد دو شاخه برق کامپیوتر رو در اورد و من از بس زورم گرفت دیگه حوصله نکردم بنویسم.
امسال تو به کلاس چهارم رفتی .مطمئن ام وقتی این پست رو میخونی تمام خاطراتش رو به یاد داری...
تو هر سال بزرگتر میشی و من حس این حرف بزرگتر ها رو بهتر درک میکنم...
پدر و مادر با دیدن قد و بالای بچه ی نو جوون و جوون افتخار میکنن و ارامش میگیرن...
اره راست میگن.از وقتی وارد پیش دبستانی شدی و فرم مدرسه پوشیدی با دیدن سایز لباس های مدرست وقتی دارم اتو میکشم میفهمم داری بزرگ میشی و من فقط تو رو به خدا سپردم .
هر روز که میگذره فهمیده تر میشی و با دنیای دیگه ای به نام نوجوانی روبرو .راستش یه کم نگرانم .از وجود شیطان و دوستان بد و مشکلات جامعه میترسم .
تنها تو رو به خدا میسپارم و دست به دامان اهل بیتم که هرگز رهات نکنن .
امسال روز اول مدرسه ها تو شرکت واسمون جلسه گذاشتن و من نتونستم باهات بیام ولی بابایی باهات اومد .از اون جایی که مرد ها اصولا پر از ذوقن فقط دو تا عکس ازت گرفته بود منم کلی باهاش دعوا کردم و مجبور شدم خودم بیام مدرستون و چند تا عکس دیگه بگیرم.
امسال اولین سالیه که معلمتون مرد هست .اقای دارابی.مرد خوب و دلسوزیه و خدا رو شکر رابطه ی خوبی هم باهاش داری و اونم از تو راضیه .
مدرست هم به یه مدرسه ی نو ساز منتقل شده و اسمش هم عوض شده .مدرسه قطب الدین شیرازی
اینم از پسر گل من...
عکس کتاب هاتم واست به یادگار میذارم عزیزم